لباس رسمی پوشیدم کمی عطر زدم اسلحه ی کمری امرا پر کردم و رفتم دم در. 5 دقیقه ای طول کشید تا لیموزین مشکی 6 در از راه رسید. مردی پیاده شد در را برایم باز کرد.نشستم مرد دیگری چشم بندی مشکی به چشم هایم بست . این ها خاطرات دفعه ی اولی است که به خانواده راه پیدا کرده بودم. در محله ی بلاگفا چندباری به صورت غیر حرفه ای قاچاق مواد کرده بودم. ولی بعد تابلو شده بودم برای همین یک مهره سوخته به حساب می اومدم. یکی از دوستان اول مرا با کالج توئیتر آشنا کرد.باند بزرگی از آدمها. همانجا بود با چندتا از نوپا های خانواده ی بزرگ فرنفیدی ها آشنا شدم. سعی کردم خودم را به آنها نشان دهم. البته 1ماهی طول کشید تا به خانواده راه پیدا کردم. شرط ورود آمدن به محله ی وردپرس بود. کارم را بلد بودم. چند روزی توی خانه ماندم تا زیاد توی چشم نباشم. بعد یه زور جمعه صبح زود اسباب کشی کردم. به بچه های محله ی قدیمی آدرس جدیدم را ندادم. گذاشتم وقتی آبها از آسیاب افتاد به یکی شان بدهم. بعد از اسباب کشی باید جای خودم را در کالج توئیتر محکم می کردم. از همانجا پدرخوانده را دنبال کردم. پدر خوانده شخصیتاَ آدم جالبی بود. وقی که اوهم مرا دنبال کرد دیگر همه چیز محیا بود. حالا من هم یکی از افراد خانواده بودم. اولین باری که وارد خانه شدم پسری به قیافه ی نسبتاَ عجیب جلویم را گرفت بعد از بازرسی بدنی اسلحه ام را گرفت و مرا مستقیماَ برد پیش پدر خوانده بعد ها فهمیدم نام او فواد بود. پدر خوانده مردی بود محکم متشخص کار اصلی اش پزشکی بود و به وب2 علاقه ی وافری داشت. هنوز ازدواج نکرده بود و حدودا 30، 35 ساله بود.
دست پدر خوانده را بوسیدم. اجازه داد که بنشینم. ازم پرسید که قبلا چه کار هایی کردم. و پرسید از طریق چه کسی با اینجا آشنا شدم. گفتم در کالج توئیتر با اتل متل و زبل خان و لوکادیوم هم کلاس بودم. فکر می کنم خوشش آمد.
اولین ماموریت من دزدیدن یک محموله 600kb لایک بود. باید شبانه حمله می کردیم. بعد از تعقیب و گریز و درگیر شدن با ماموران از پس این کار بر آمدم. حالا توانسته بودم خودم را به پدر خوانده ثابت کنم. تقریبا جای مناسبی توی خانواده داشتم با مریم اردکانی یکی از جاسوس های خانواده ، فواد صا بادی گارد دکتر مزیدی و پیمان عکاس خانواده و فربد بچه ی کوچک خانواده تقریبا دوست شده بودم جالب اینجا بود که همه بچه ها در کالج توئیتر درس می خواندن و این بیشتر به من کمک می کرد.
ادامه داد…
.
.
پ.ن: امیدوارم کسی از این تخیلات من ناراحت نشده باشه!
20 دیدگاه
Comments feed for this article
مِی 31, 2008 در 5:14 ب.ظ.
فؤاد
فیلمنامه رو کم کم لو بده
مِی 31, 2008 در 5:34 ب.ظ.
لیلی
محله نو اسباب کشیت مبارکه.
مِی 31, 2008 در 5:39 ب.ظ.
Farbod/فربد
کولاکه… آفرین..
مِی 31, 2008 در 5:40 ب.ظ.
محمد
چه جالب! منم مدتی تو محله بلاگفا بودم! مافیای اونا قدرتی نداشت و دن شیرازی را ترک کردم! اسمایلی عینک، کلاه شاپو و یخه بارونی سیخ شده!
مِی 31, 2008 در 7:27 ب.ظ.
نرگس
وااای خیلی جالب و هیجان انگیزناک بود
صحنه ها خیلی واقعی بودند
هه هه من توی محله ی بلاگفا هستم
همون که کوچه هاش خاکیه
D:
من منتظر بقیش هستم هیج جا نمیرم همینجا هستم
مِی 31, 2008 در 9:02 ب.ظ.
تراموا
پستت رو تو ریدر یه سری علامت سوال دیدم
مِی 31, 2008 در 9:16 ب.ظ.
رود
یاد ِ «صورت زخمی افتادم»، جالب نوشته بودی
احتمالا توی عملیات بعدی باید پدر خوانده بلاگفا رو ترور کنی
مِی 31, 2008 در 9:27 ب.ظ.
احسان
سلام.
من نمیدونم اسم پدر خوانده که می آد چرا یاد مرتیکه ی بزرگ قرن ایران این خمینی می افتم.آخ یادم نبود تا چند روز دیگه میمره وای که من باید خود زنی کنم
مِی 31, 2008 در 9:33 ب.ظ.
شبستان
خیلی جالب نوشتی. کارت عالی بود!
جون 1, 2008 در 12:41 ق.ظ.
محمد علی
اگه این عضو تازهی مافیا، اسنپ شاتش رو هم خاموش کنه، احتمال ارتقای درجه قوی تر میشه.
جون 1, 2008 در 6:36 ق.ظ.
Amir
جالب
جون 1, 2008 در 8:08 ق.ظ.
دسی
خیلی مافیایی بود :دی.لایک به خاطر اتل متل
جون 1, 2008 در 1:11 ب.ظ.
From Tehran, with love!
من ناراحت شدم … چرا من توش نبودم؟
🙂
😀
جون 1, 2008 در 1:44 ب.ظ.
aqfery
آفرین
منتظر ادامه هستیم
جون 1, 2008 در 1:58 ب.ظ.
ایمان
وردت مبرک باشد
جون 1, 2008 در 6:47 ب.ظ.
ویارهای پسری آبستن
من به شخصه ناراحت شدم
جون 1, 2008 در 6:59 ب.ظ.
شیخ
پاسخ: نه، وقتى كه وحشت زده ام.
جون 1, 2008 در 8:37 ب.ظ.
nooshin29
تو ریدر فقط علامت سوال هست!
جون 2, 2008 در 12:45 ب.ظ.
سینا
ابتکار جالبی بود. منتظر باقیش هستیم، دونت کارلئونه
جون 4, 2008 در 9:18 ب.ظ.
amin
اگه اینقدر عقل داشتی الان ….
حد اقلش اینه که یه کم ، فقط یه کم پول داشتی!